خدا پاسخ داد : کودکی شان ، اینکه آن ها از کودکی شان خسته میشوند
عجله دارند که بزرگ شوند ،
وبعد دوباره پس از مدت ها ، آرزو میکنند که کودک باشند .
اینکه آن ها سلامتی خود را از دست میدهند تا پول به دست آورند ،
و بعد پولشان را ازدست میدهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند.
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش می کنند و
بنابراین نه در حال زندگی میکنند و نه در آینده .
اینکه آنها به گونه ای زندگی میکنند که گویی هرگز نمی میرند ،
وبه گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند .
دست های خدا دستانم را گرفت .
برای مدتی سکوت کردیم ،
ومن دوباره پرسیدم : به عنوان یک پدر میخواهی کدام درس های
زندگی را فرزندانت بیاموزند ؟
او گفت : بیاموزند که آنها نمیتوانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد ، همه ی کاری که آن ها میتوانند بکنند این است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند .
بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند .
بیاموزند که بیاموزند که فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخم های عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم ، ایجاد کنیم اما سال ها طول میکشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم .
بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد ، کسی است که
به کمترین ها نیاز دارد .
بیاموزند که آدم هایی هستند که آن ها را دوست میدارند ، فقط نمیدانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند .
بیاموزند که دو نفر میتوانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .
بیاموزند که فقط کافی نیست آن ها دیگران را ببخشند ، بلکه آن ها باید خود را نیز ببخشند .
من با خضوع گفتم : از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم . آیا چیزی هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند ؟
خداوند لبخند زد و گفت :
"فقط اینکه بدانند من اینجا هستم" " همیشه "
هیچگاه از خدا، جدا نشویم!