|
|
نوشته شده در 19 / 12 / 1390
بازدید : 659
نویسنده : امین (ره)
|
|
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک*هایش را پاک می**کرد و فنجانی قهوه* می**نوشید پیدا کرد …
در حالی* که داخل آشپزخانه می**شد پرسید: چی* شده عزیزم که این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی* فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم. یادته؟!
زن که حسابی* تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم*هایش پر از اشک شد و گفت: آره یادمه.
شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر می*کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
زن در حالی* که روی صندلی* کنار شوهرش می*نشست گفت: آره یادمه، انگار دیروز بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج می*کنی* یا ۲۰ سال می**فرستمت زندان آب خنک بخوری؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
مرد نتوانست جلوی گریه*اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می*شدم
:: موضوعات مرتبط:
,
,
,
:: برچسبها:
طنز ,
|
|
|